مهرومهرو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

یک گل خوشبو اسمش مهرو

سلامتی همه مامان ها

خدایا... از بهشت بالاتر چی داری؟؟؟ برای زیر پای مادرم میخواهم... مادر تنها کسیه که میتونی براش ناز کنی اونم خریدار باشه سرش غر بزنی باهاش قهر کنی اما اون با اینکه تو مقصری بازم با بشقاب غذا میاد و میگه: با من قهری با غذا که قهر نیستی... سلامتی همه مامانا...مخصوصا مامی خودم و مهرو و همه ی مامانای نی نی وبلاگی ...
24 فروردين 1392

ما رفتیم!!

امروز مهرو جونی،مامان،بابا،مامانی و بابایی رفتن مکه من(خاله مهنوش)و داهی هم موندیم خونه... خلاصه که تا چند روز من اپ میکنم واسه مهرو جوجو اینم اخرین لحظاته بغل خاله     اخرین لبخند به خاله و بعد بای بای ...
24 فروردين 1392

آش پشت پا

امشب قراره مامانی آش پشت پا درست کنه آقا جون بردیا هم میاد دعا توسل میخونه .منم که چند روزه خوابم بهم خورده وحسابی بداخلاقم و غر غر می کنم . مامان :فردا ساعت 2 بعد از ظهر راه میفتیم نمیدونم میتونم فردا آپ کنم یا نه در هر حال تصمیم دارم یه دفترچه یادداشت بردارم و خاطرات مهرو جونمو بنویسم اگه وقت کنم سفر خوبی داشته باشی خدا نگهدارت باشه دخترم ...
20 فروردين 1392

دو روز

امروز من و مامان و مامانی رفتیم مشهد کار بانکی داشتیم هوا خیلی خوب بود برا ناهار هم رفتیم خونه خاله جون خاله جون یه آبگوشت خوشمزه درست کرده بود که من دوست داشتم و همه غذامو خوردم عمو رضام به من عیدی تپل داد دستش درد نکنه .نمی دونم چیکار کردم که مامانم شب به بابا میگفت مهرو امروز خیلی اذیت کرد خدا کنه تو سفر بچه خوبی باشه الانم شبه و من خوابم نمیاد ولی مامانم هی میگه بخاب بخاب ...
18 فروردين 1392

آماده ی رفتن

این روزا مامان حسابی مشغول جمع کردن وسیله هاست مهرو گلی هم کمک میکنه خیلی گویا کم کم بهار داره میاد آخه هوا هنوز شبا سرد میشه ولی روزا خوب میشه و منم که کلی خرید دارم با مامانی و مهرو جون می رییم بیرون .برا نازیم لباس احرام دوختم فکر کنم اگه تنت کنم بوخورمت .قربونت برم هر چی فکر میکردم لازمت میشه برداشتم خدا کنه چیزی یادم نرفته باشه . در ضمن من و بابا قرار گذاشتیم چیزی برنداریم تا همه لباسای شیرین طلا تو ساک جا شه . سه روز دیگه مونده ...
17 فروردين 1392

من و بردیا

این اقا کوچولو اسمش بردیا ست خیلی همدیگرو دوست داریم . اون روز تولد مجتبی جون برام بادکنک اورد . منم دوسش دارم مدام براش میخندم به من میگه مهرو کوچولو. این عکسو وقتی اومدن خونمون عید دیدنی گرفتیم کلی هم بازی کردیم   اولش که اصرار داشت منو بغل کنه بعد که رو پاش نشستم به مامانم گفت مهرو کوچولو رو بردار کمرم درد گرفت ...
14 فروردين 1392

سیزده به در

اینم عکسای امروز . رفتیم روستای ددانلو  فاطمه ،بردیا،باران ،طاها و محدثه ،عطیه جون، امیررضا و معصومه ،نازنین ،هم اومده بودن ولی آرتمیس مریض بود نیومد .هوا سرد بود دخترمو پوشوندم حسابی این شکلی   ...
13 فروردين 1392

واسه شادان جونی

قبلا هم گفتم بت از این هنرا ندارم من ولی سه روز داشتم میگشتم که اینو پیدا کردم(یعنی کار خودم نی) چطوره شادان جون خوشت اومد؟؟؟ ...
13 فروردين 1392